خاطرات

خیلی دلم تنگ میشه برای هم کیشان و هم کلاسی هایم در چقاگرگ و همیشه به یادشانم

محمد خومکاری - محمد قلی نوری-حسین یوسفی- جواد غالبی -رضا مرغذاری- نگهدار کریمی - علی  کریمی - حسن و حسین عسگری-- حسن سلیمانی و عبدالحسین حسن زارعی - حسین خومکاری - محمد برجی ملا غریب زکی ملا حسن سبزیان حمزه سبزی هیودی- علیرضا و حسن کوهی - سلطان و محمد مهدی - پاپی و محرم تقی کوتیانی - محمد و علی مردی - سلطان مرا دماندنی - ابراهیم سبزیان- محمد رضا سبزی- اله مرادی سوخته زار- علیرضا نجفی - خداداد ابدالی - آقایون گایکانی - حسن طرانی - حسن غلامی - محمد علی و محمد رضا باقری - حسن و ابول باقری- بختیاری غلامی - محمد فتحی - غلامعباس هیودی ....و دها همتبارر خوب دیگر که اسامیشان از یادم رفته ...نمی دانم وضعیت زندگیشان چگونه است اما هر کجا هستند خود و خانوادشان موفق باشن و اگر از دار دنیا رفتن روحشان شاد باد

خاطرات جنگ

با دوچرخه رفتم نزدیک کلوپ ورزشی نان بگیرم نانوا شلوغ بود حدود یکساعت طول کشید تا نوبتم شد نان گرفتم و گذاشتم روی دوشاخ دوچرخه و رکاب زدم نزدیک درب منزل بودم که صدای مهیبی از همان نزدیکی آمد  نون ها رو ول کردم دم اتاق و دوباره با سرعت رکاب زدم و برگشتم از آنجایی که دود رفته بود بالا ...بله متاسفانه موسک زده بود اوی اون نانوایی که  چند لحظه پیش ازش نون خریده بودم  و آنهایی که مشت سرم بودن زیر آوار رفتن با دودیتی روی سرم میزدم و آجرها رو اینور و آنور میکردم و داد میزدم اینجا نانوا بوده نانوا . ..اری...و کمک رسید و جنازها رو یکی پس از دیگری بیرون میاوردن .... خاطراتی از دزفول در جنگ...اری اون دوچرخه سوار خود من بودم

درد دل یک همتبار

بسم الله الرحمن الرحيم

اينجانب معصومه ملايي نيا متولد 1/12/1363 زادگاه اليگودرز مهندس مكانيك هواپيما- مخترع- نويسنده-ورزشكار- فرشباف-كشاورز-مدرس خبره دانشگاههاي علمي كاربردي اهواز- ليسانس تربيت بدني – دان دو ووشو- مربي ووشو- وخيلي مدارك ديگه....

بنده چهارسالي هست ك در شركت هواپيمايي نفت در اهواز مشغول ب كار ميباشم. تحصيلات آكادمي را در دانشگاه هوانوردي تهران با پايان رساندم در سال 1389 بعد از فراغت از تحصيل پس از تلاش مستمر و كمكهاي بيدريغ آقاي مهندس عزت الله بهمئي (رييس مهندسي و تعميرات )آن وقت ب استخدام اين شركت درآمدم.اصالتا بهئي بختياري هستند. آقاي بهمئي براي پيشرفت بنده خيلي تلاش كردند و بنده را تشويق ب كار پاي هواپيما كردند. اما بنده از زمانهاي خيلي دورتريعني زمانيكه خيلي بچه بودم علاقمند ب هواپيماهاي جنگنده بودم.

روزها بالاي پشت بام درس ميخواندم و ب هواپيماهاي پايگاه چهارم شكاري نگاه ميكردم ك مانور ميدادند و اين نقطه  شروع علاقه من ب هواپيما شد.

با تشويقهاي آقاي بهمئي و تلاش و كار بسيار توانستم خودم در يك جمع مردانه آشيانه ب اثبات برسانم.

روزهاي اوايل استخدامم هيشكي بنده را قبول نداشت و بيشتر دستم مينداختن خيلي اذيت شدم ولي بالاخره تلاشهام بعد از يكسال جواب داد و پيروز شدم.

درمحيط مردانه غرورم را زير پا گذاشتم و خودمو بالا كشيدم.در سال

1391 بعد از رفتن آقاي بهمئي جو آشيانه تغيير كرد بهمئي بعنوان مدير مناطق تغيير سمت داده بودن يه جورايي حامي خودمو رو از دست داده بودم مجبور شدم فقط تلاش كنم و كار كنم هر روز آزار ئ اذيت و بهانه گيريهاي روساي جديد فني (جابريان اصل- بهرمان- حمراني- نوذري-انوري)روز ب روز برعليه بنده بيشتر ميشدتا اينكه بعد از آمدنم مديرعامل جديد (آقاي كاپيتان قاسمي)سدها رو يه جورايي شكستم روساي فني اهواز از ترس اينكه موقعيتشان ب خطر نيفتد به مديرعامل اعتراض نميكردند. با دستور و سفارش اكيد مديرعامل با آمدن خبرنگاران و فيلمبردارهاي شبكه يك سيما(آقاي قدوسي) ب محيط آشيانه جو آشيانه متشنج شد همه پچ پچ ميكردند بهرمان و جابريان عصباني بودند خبرنگاران بهم گفتند جابريان و بهرمان گفتند چرا ما رو توي تلويزيون نشان نميدهند ك اين دختره را ك به اندازه سابقه كاري ما سن داره را ميخواين نشون بديد. مدير وقتي ديده بود دست تنهايي تونستم كابين هواپيماي فوكر 100 رو توي دو هفته پايين بريزم خيلي تعجب كرده بود.و اين كارم باعث شد برام تلاش كنه ك جلوي مردم ايران بخواد منو نشون بده و از داشتن نيرويي چون من ب خودش افتخار كنه ولي حيف تمام اينها اندكي زماني بيشتر طول نكشيد همه چي رو روساي فني اهواز نقش بر آب كردند و از سر راه برداشتنم. توبيخ شدم ب كتابخانه فني فرستادنم حقوقمو دستكاري كردند.6 ماه توي آبدارخونه اداري شركت معلق بودم اونجا مينشستم تا عصر بعد ميرفتم خونه. حقوقمو از 1600000 تومان در سال 93 ب 380000 تومان رسيد. خلاصه كلام ديگه آدم حسابم نميكردند طردم كردند . تا اينكه ب دستور مديرعامل در تيرماه 93 ب انبار فني فرستادنم و تا الان هنوز توي انبار هستم و هيچ سمت و پست شغلي ندارم.معصومه عاشق كارش بود ولي جابريان و بهرمان نگذاشتند حسادتهاشون منو ب ورطه سرازيري كشوندند. بعد از يكسال و چهارماه خيلي تلاش كردم ك ب آشيانه برگردم ولي نشد ك نشد از همه طرف راهمو سد كردند. معصومه خيلي زياد جلو رفته بود و اين ب مذاق روساي فني خوش نيومده بود. آرزو داشتم عيب ياب هواپيما بشم تايپدار هواپيما بشم ولي نذاشتن. در اوج يادگيري بودم ك براي نظافت قطعات ميفرستادنم اين نظافت ها مسبب پيشرفتم شد و خوب قطعات رو چك ميكردم. همش تلاش مستمر خودم باعث شد ك قلق و فوت كار تا مقدار زيادي دست بگيرم طوري ك چشم بسته ب كارهاي هواپيماها وارد شدم .

اگه  ج- ب  و ب- م  ميگذاشتن ب كارم ادامه بدهم و حسادت نميكردن چي ميشد؟؟؟؟؟